جدول جو
جدول جو

معنی کم نور - جستجوی لغت در جدول جو

کم نور
ضوء منخفض
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به عربی
کم نور
Dim
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کم نور
faible
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به فرانسوی
کم نور
薄暗い
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به ژاپنی
کم نور
vaag
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به هلندی
کم نور
schummrig
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به آلمانی
کم نور
przyciemniony
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به لهستانی
کم نور
тусклый
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به روسی
کم نور
тьмяний
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به اوکراینی
کم نور
tenue
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
کم نور
tenue
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
کم نور
मंद
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به هندی
کم نور
loş
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
کم نور
redup
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
کم نور
어두운
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به کره ای
کم نور
עמום
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به عبری
کم نور
暗淡的
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به چینی
کم نور
مدھم
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به اردو
کم نور
ম্লান
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به بنگالی
کم نور
มืด
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به تایلندی
کم نور
dim
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به پرتغالی
کم نور
hafifu
تصویری از کم نور
تصویر کم نور
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمانور
تصویر کمانور
کمان دار، برای مثال کمانور را کمان در چنگ مانده / دو پای آزرده، دست از جنگ مانده (فخرالدین اسعد - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کَمانْ وَ)
آنکه دارای کمان است و کمان را بکار برد. (فرهنگ فارسی معین). کماندار. صاحب کمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان خود و خفتان و کوپال اوی
ز لشکر کمانور نبودی چنوی.
فردوسی.
پری کی بود رودساز و غزل خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمانور.
فرخی.
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم.
فرخی.
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
(ویس و رامین).
ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستستند جانم را برابر.
(ویس و رامین).
نبود اندرجهان چون او کمانور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور.
(ویس و رامین).
کمانور راکمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده.
(ویس و رامین).
و رجوع به کماندار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
دهی از دهستان کمررود است که بخش نور شهرستان آمل واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
زالزالک وحشی سرخ میوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکم آور
تصویر شکم آور
شکم گنده بطین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم ور
تصویر شکم ور
شکم آور، پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر نور
تصویر پر نور
درفشان دارای شعاع بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانور
تصویر کمانور
آنکه دارای کمانست و کمان را بکار برد: (کمانور را کمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده)، (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خور
تصویر کم خور
آنکه کم خورد کمخور کم خوراک: (جمازه ای راهرو کوه کوهان کمخوار بسیار رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم زور
تصویر کم زور
کسی که زور و نیروی او اندک است مقابل پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم نظیر
تصویر کم نظیر
کم مانند، بی مانند
فرهنگ واژه فارسی سره
بی اشتها، کم خوار، کم خوراک
متضاد: پرخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جان، بی قوت، ضعیف، ناتوان، نزار
متضاد: پرزور، زورمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد